دلم هواي كوهي را كرده كه داد بزنم توي صورتش و او جوابم را ندهد و دلم خوش باشد كه تو صدايم را مي‌شنوي…
ياعلي

حيران شده‌ايم و سرگردان. ناچار شده‌ايم و پريشان.همه‌ چيز يادمان رفته. فراموشي شايع شده انگار. خيلي زياد شده‌ايم. همه‌ي كلاغ‌ها رسيده‌اند به خانه‌هاشان و ما همچنان گنگ ايستاده‌ايم به انتظار كلاغي كه شايد بيايد و يادمان بياندازد با هابيل‌هامان چه‌كار كنيم…
ياعلي

پشت ميزهايي كه پايم گير مي‌كند تويش و فرصت رهايي ندارد‌، نشسته‌ام. رد دستهايم را پاك مي‌كنم از روي شيشه‌ي ميز. با كمي اشاره اثري مي‌ماند از دستهايم رويش كه پاك كردنشان فايده‌اي ندارد و تكرار مكررات است. زحمت مي‌دهم به خودم و پاي راستم را آزاد مي‌كنم از قيد پايه‌هاي ميز و اجازه مي‌دهم آرام بگيرد روي همزاد چپش. حالا كهنه‌گي كفش‌هايم معلوم‌تر است و يادم نمي‌آيد آخرين باري را كه رفته بودم خريد. اسپرسو هنوز داغ است…
خانه‌هاي آجري‌نما‌ي روي هم‌. شال‌هاي چهل تيكه. باران توي بهار. نم ديوار. زانو درد زمستان. پوسيدگي فرش و بوي نم. نه از آن بوهايي كه من و تو عاشقش هستيم و ديوانه‌اش مي‌شويم. نه از آن بوهايي كه وقتي آب مي‌پاشيديم توي حياط، كله‌مان را داغ مي‌كرد و ياد كلي چيزهاي خوب مي‌افتاديم. نه. از بوهايي كه هي يادت مي‌اندازد فرش‌هايت دارند نيست مي‌شوند.
بوته‌ي خار، كه رها كرده خودش را توي باد كوير. گاهي راست و اگر شد، چپ. تو كه اين طور نيستي. نيستي كه هميشه همان جايي. كه گم نمي‌شوي هيچ وقت. محكم ايستاده‌اي و تكان هم مي‌خوري اگر گاهي، از اين بادهاي طوفان شده است. كه سيلي مي‌زند توي صورتت. نوكيسه‌هاي تازه به دوران رسيده. دوران تو اما زياد است و از نيم قرن هم فراتر. ملالي نيست. بگذار بزند. نه گر كه آدمي درياست؟ نه مگر كه همه‌چي تويش رسوب مي‌شود و چشم كه واكني، صخره شده است و شايد فسيل هم داشته باشد. بگذار سيلي بزند كه صخره مغرور نماند و از هم بپاشد و تكه‌هايش راحت‌تر دفع شود! بگذار بزند كه دل‌درد كم شود. خاله سوسكه هم دل‌درد داشته حكما.
تمرین تحمل راحت نيست. تحمل تمرین هم سخت است. ادای آدم هایی که صبر دارند را درآوردن ، عذاب است. عذاب آور است. می‌روي لای منگنه.پنجره‌ها بلند می شوند. آدم نمی تواند آن طرفشان را ببیند. پس گمان. «گمان» ، می شود آبی که خود را به دشتی تشنه رسانده و با ولع و حرص ، راهش را باز می کند میان سنگ ها و خارها. «گمان» ، می شود مرغ. پاپلک می کند بین خاک ها برای دانه. به جست و جوی حیات. «گمان» ، می شود ماهی. خود را می زند به تنگ برای رهایی. گمان رهایی. نمی داند آن سوی تنگ دیگر جایی برای نفس کشیدن نیست. کاش توی تنگ جا می شدم. برای تنفس.
مرگ، بر ستيغ كوه را خوش‌تر مي‌دارم از جاودانگي اين چنين در اينجا. جاودانگي اين‌جا نيستي محض است. آخرين چوب كبريت شده‌ام. بايد روشن شوم در طوفان. چاره‌اي نيست. گريزي نيست از اين امتحان. محال هم نيست. اما سخت؛ چرا…
پاي راستم خسته شده از هم‌جواري با چپ. پس دوباره اسير پايه‌هاي ميز مي‌كنم‌شان تا بدانند قدر عافيت را. حالا اسپرسو مي‌چسبد…
ياعلي

شمع که می سوزد گریزی نیست از خاکستر شدن پروانه و تنهایی گل…
گل، ریشه در خاک. نه استوار ؛ اما به غایت سربلند.
خیلی بیشتر از اینها باید بنویسم برای مادرترین مادر تاریخ ، اما چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود…
یاعلی

باد هم که نباشد شما موج می خورید. توی آبی واقعی! که خیلی بالاتر است.دور ولی نیستید. جنگلید. تنومند. انبوه. آنقدر که جاده هم نمی تواند ، شما را غیر از جنگل کند! که غیر از جنگل ، نیستید. پوشش گیاهیتان هم از همان هاست که فرسایش نمی شود! درختید. غیر قابل هرس. همیشه سبز.
پاکید شما. مهربان. دوباره حاج بابا قاسم. سفید. ماه. نه ، شما ماهترید. لکه ی سیاه ندارید. تماما حیاتید. زندگی. ماهی های عید. بوی آویشن توی کوه. دوباره سفید. به سفیدی آرزوی کودکی مان. که هنوز نرفته بود توی 4چوب منفعت مان.
روانید. سرخ. ایثار. یادآورید شما. یاد خاک. هیاهو. صداقت. قاب عکس هایی که ردیف شده اند روی طاقچه. زینت خانه.چراغی که خانه را روشن کرده و مسجد را هم. شقایقی وحشی را می مانید ، روییده از دل کوه. چه سرخی چشم نوازی.
برای پرچم کشورم که رنگ هایش همیشه گی است و سبزش ، آبی نمی شود.
یاعلی

گفت POP مُرد. گفتم خدایش بیامرزد. گفت موسیقی POP را می گویم. خوب نفروخت آلبوم ها. البته «آمارهای رسمی حاکی از آن است که آلبوم های چهره های پرطرفدار و  به اصطلاح ستاره با صعودی قابل توجه از لحاظ کیفیت و کمیت، تولید و در بازار رسمی کشور منتشر شدند.»

این جا نویسنده می پرد وسط و می نویسد طبق نظر منطقیون یکی از انواع مهم تفکر در حوزه ی تصورات، تقسیم است که بیشترین نقش را در شناخت انواع حقایق ایفا می کند. اهمیت تقسیم آنگاه به خوبی درک می شود که ببینیم تقسیم در همه ی عرصه ها و شئون زندگی انسان ها حضور دارد. روش ثنایی روشی بسیار مهم در تقسیم مفاهیم کلی است. در این روش، برای تقسیم یک مفهوم کلی، یکی از اقسام آن در نظر گرفته، سپس مفهوم کلی را به آن قسم و هر آنچه غیر آن است تقسیم می کنند. این روش را از آن جهت ثنایی می گویند که همواره برای مقسم، تنها دو قسم ارائه می شود. بعد شمایی که خواننده مطلب باشی می گویی خب منظور؟ نویسنده می گوید مجددا طبق نظر منطقیون منطق ابزاری علمی است که به کارگیری آن، ذهن انسان را از خطای در تفکر باز می دارد. بعد نویسنده مطلب بعد از کلی تفکر در حوزه ی مفاهیم کلی و ارتباط آن با جمله خبری فوق به این نتیجه می رسد که آمارها به دو دسته ی رسمی و غیر رسمی تقسیم می شوند.

اما من 1باره بی خیال همه ی این تقسیم بندی ها می شوم و می گویم آمارها دو دسته اند: حقیقی و غیر حقیقی. و همه ی آمارها غیرحقیقی اند مگر این ها:

اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا اااااا

چوب خط هایی که زندانی ها روی دیوار سلول بالا می اندازند تا حساب حبس از دست شان در نرود. چند روز… چند هفته… چند ماه… چند سال… دیگر باید بپوسند آن تو. پس شما خواننده ی محترم بی زحمت خودتان یک «غیرحقیقی» جای «رسمی»  در جمله خبری سطر دوم اضافه کنید. ثانیا بر اساس همین تقسیم بندی یعنی تقسیم بندی ثنایی و همان طور که خودتان هم در همان جمله خبری متذکر شدید بازارها هم دو قسم اند. رسمی و غیر رسمی. بازارهای رسمی را که خودتان فرمودید. اما بازاهای غیر رسمی یا همان زیر میزی تا جایی که بنده اطلاع دارم داغ تر از بازار رسمی است. کل یوم بی خیال آمار ها و بازار های رسمی!

می گویم اما راستی POP  مرد یا خود کشی کرد؟ این آخری ها توی کما رفته بود. می گوید مرد. توی این وضعیت که مردم وقت و حال سر خاراندن ندارند توقع داری که بی خیال همه چیز، دراز بکشد، پا روی پا بیاندازد، آب پرتقال هورت بکشد و موسیقی گوش کند؟ می گویم  POP JOHN PAUL II را می گویم. رهبر کاتولیک ها. وقتی رفت حرف پشت سرش زیاد بود. آخر شنیده ام توی بیمارستان های این خارجی ها یک چیزی هست به نام مرگ اختیاری. یک فرمی را پر می کنند و پیش از این که خبر مرگ شان برسد خودشان خبر مرگ شان می روند. انگار او هم… می گوید پای ما را به بحث های سیاسی باز نکن. خوار و مادر تر از این سیاست خودش است. اصلا  به من و تو چه؟ دین ش است. اعتقادش است. دین هم یک چیز شخصی است. چرا وارد حریم خصوصی مردم می شوی. تازه اسم ما توی Black List است. یک چیزی بگوییم می کنندمان توی «گه ریزک» چوب می کنند توی… توی آستینمان!

نویسنده تذکر می دهد که هُشما! ( صیغه ی مثنی همان هُش) با شما دو تا «می گویم» و «می گوید» هستم. اولا مراقب حرف زدن تان باشید. صاحاب وبلاگ همین جوری خودش آدم  زاویه داری است.  سر حرف باز می شود یک دفعه دیدی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی محترم فردا روز به جای این ها در صفحه ی اول وبلاگ زد:

Dear Customer! The page you requested is blocked under Filtering

دوما بر اساس حرف های خودتان می توان نتیجه گرفت که رهبری یک امر سیاسی- الهی است. و همچنین دین دارای دو بعد فردی و اجتماعی است. پس به خواننده توصیه می کند که در صورت مشکوک بودن به نتیجه ی حاصله یک بار دیگر مقدمه یعنی حدودن ده یازده سطر بالاتر را با دقت بخواند!

می گوید هـــــــــــی… حرف از POP  و مرگ و دین و این ها شد مگر می شود یادی از مرحومـ]ـه[ Michael Jackson نکرد؟ پدر موسیقیPOP of POP .POP. بنده خدا خیلی سختی کشید. خیلی… یک بار برداشت. یک بار کاشت. آخر هم ما نفهمیدیم بی چاره مرد بود یا زن؟ سفید بود یا سیاه؟ شادی روحش فاتحة مع الصلوات بلــــــــند… گفتم مگر مُسلم بود که برایش فاتحه بفرستیم؟ گفت مسلم… شیعه… تازه کجایش را دیدی؟ جزو «السابقون السابقون» بود. «اولئک المقربون». اصلن وجود هم چه آدمی برهان علیت بود. می گفتند آدم نیست. فرشته است. همان میکائیل خودمان. رفیق گرمابه و جلیس کجاوه ی اسرافیل و عزرائیل. نویسنده «میکائیل» را در گوگل جست و جو می کند و بعد روی اولین نتیجه کلیک می کند و وارد دانشنامه ویکیپدیا می شود و نتیجه را بی کم و کاست از «windows internet explorer» به «»Microsoft Word کپی می کند: «میکائیل (به عبری:מיכאל) نام فرشته ی بلند مرتبتی است که در ادیان ابراهیمی و اسلام از آن سخن به میان آمده است.»

من 2باره بی خیال  همه ی این بازی ها می شوم و می گویم POP به کما رفت! POP مرد! POP خودکشی کرد! راست می گویی اصلن ما را چه به POP؟ ما همان «من مسلمانم، قبله ام یک گل سرخ، جانمازم چشمه، مهرم نور، دشت سجاده من، من وضو باتپش پنجره ها می گیرم، در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف، سنگ از پشت نمازم پیداست، همه ذرات نمازم متبلور شده است، من نمازم را وقتی می خوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو، من نمازم را پی تکبیرة الاحرام  علف می خوانم، پی قد قامت موج» POP  بابای ما نیست. وصله ی ناجور است به تن ما. یک اتفاق زودگذر است. ماندگار نیست. چون وصل نیست به سرچشمه ی ماندگاری. برکه ای است که زود می گندد. عامه پسند است و پر زرق و برق. توخالی است و پوشالی. POP راضی نه ارضامان نکرد. هیچ وقت هم نخواهد کرد. نمی چسبد به دل. نمی نشیند به دل.

من 3باره بی خیال همه ی «می گوید»ها و «می گویم»ها می شوم. یک راست می روم سراغ جعبه ی CDها. رندان مست شجریان را بر می دارم. می گذارم توی دستگاه پخش. چشم هایم را می بندم. عشق می کنم با تار و سه تار و سنتور و کمانچه و دف و نی و… مستان سلامت می کنند…

نویسنده که احساس منورالفکری می کند، تا می خواهد بنویسد یعنی تقابل سنت و مدرنیته؟! خواننده خسته از خواندن این گفت و نوشت طولانی خوابش می برد…

خدا را شکر

گاومان زاییده! مبارک باشد. شیر افشان باشد. مازادش را می خوریم حکما. خانم جان هم ، گلاب به روتان ، خر آورده. امسال خوب باقالی داده زمینشان. سه چهار خر میتواند بار کند ببرد شهر. مازادش را میخورد حکما. دیوارهای مطبخ خانمان ، آنقدر که امسال پخت و پز داشتیم ، رنگ به رو ندارد.دل چرکین و سیاه شده. مازادش را خوردیم! دسته ی کولی ها ، باید پیداشان شود. کاه و یونجه های خشک شده ی برای عبور از زمستان ــ که حالا اضافی آمده و خرمان هم حسابی پرواری شده ــ را که نمی شود مازادش را خورد! می دهیم به همان دسته ی کولی ها. خانم جان عادت ندارد چیز اضافی نگه دارد.
نسیم. مسافر فصل بعد از زمستان! ــ بی شما ، اکراه دارم بگویم بهارــ آنقدر آرام می چرد توی هوا که شقایق واژگون حیاطمان دارد ناز می کند صورت باد را. راستی برایتان نامه نوشتم.بسته ام به بادبادکم. خودتان بخوانید. مازادش را نخورید. بفرستید برایم توی خواب شب سیزده به در. شب ها خواب باران می بینم ، می دانید که ؛ مواظب باشید خیس نشود!
شما که حواستان به ما هست ، آدم خیالش راحت است. یاد آوری است این که می گویم. حواستان به فرهاد هست؟ زمستان مان خیلی گرم بود. حکما آن قدر کوه کنده که خورشید دیگر جایی برای خواب ندارد. یک فکری به حالش بکنید. مازاد کوه مان را لازم داریم.

من چاییدم. بوی بهار می آید؟
یاعلی

سخت است شما را خواستن و ننوشتن از شما. سخت است فکر کردن به شما و نگفتن ازشما. سخت است بودن با شما و پر کشیدن از شما. که شما کاغذ آدم را سیاه نمی کنید. خودتان سفیدید. ستاره اید. آتش نمی گیرید اما در دل سیاه شب.
پنجره که باز می شود آدم دلش می خواهد پرواز کند. نمی تواند. نه که بال ندارد. نه. آن سوی پنجره دیواری بنا شده به بلندی پشتکار بنّایش. انگار دیوار که بالا تر می رفته روزی اش هم بیشتر می شده آن بنّا! آنقدر که حتما نتوانسته در خانه را با دست ببندد. تقصیری هم ندارد. صلاح بوده حتما!
کبوتر خیالمان جلد شما شده انگار. که لحظه ای با خودمان نیست. بگذار رها باشد. چه باک. راهش را می داند. خیال شما که گم نمی شود. سفیدی چشم ها بیشتر می شود در نگاه به آمدن شما. شاید هم به رسیدن شما. به بودن شما.
اولین بار است که دارم به ویرانی فکر می کنم. ویران باید کرد برای رسیدن به آن سوی آبادی. این را هم از شما دارم. ویرانی دیوار را می خواهم. کاش می شد تیشه ای به دست گرفت و نابودش کرد و فرهاد را به خاطر آورد ؛ در روزگاری که همه شیرین شده اند. اما چه معلوم که آن سوی دیوار شما باشید؟ نکند به این خیال که دیواری در پیش ندارید ، پال هایتان را به هم زدید و اوج…
یاعلی

تقدیم به پسرک چلچراغی!

بار و بندیل اش را که بست، بی سر و صدا، راه اش را گرفت و رفت… دور می شد و دورتر… اما نمی توانست دل بکند. آخر دل برده بود به یغما… برگشت و دو سه باری پشت سرش را نگاه انداخت. دل در این طرف راه ایستاده بود. آمده بود برای بدرقه اش. دل دست تکان می داد. دل لبخند هدیه می داد. دل سلام می داد که خداحافظی نکند. دل می گفت: » خداحافظی نمی کنم که خداحافظی نشان جدایی است. وقتی دل ها پیش هم هستند به امانت، دیگر خداحافظی معنا ندارد. سلام می دهم که هر کجا هستی سلامت باشی.آن وقت من هم سلامتم. قربانت. دل «

او رفت، اما از قضا، یک عکس 4×3  پیش دل جا گذاشت. دل عکس را میخ کوب کرد به دیوار . محکم. بین بقیه عکس ها. اما خیلی به چشم دل می آمد.

او رفت. اما چشم دل او را می دید. می دید شیطنت هایش را، شلوغ بازی هایش را، دیوانه بازی هایش را، جنگولک بازی هایش را. و شاد می شد. بعد شادی هایش را می برد شب جمعه سر قبر اموات خیرات می کرد. مگر روح اموات شاد شود. فاتحه می فرستاد: (به نیت صد مرتبه) هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق…

هر کجا که می رفت، دل هم با او بود. هم او دل را حس می کرد، هم دل او را. می دانستند که هوای هم را دارند. در کارهای هم سرک می کشند. از این و آن احوال هم می پرسند. حواسشان مدام به هم است. نگاهشان هم. گوششان هم. اما به روی هم نمی آورند! هر کجا بودند دعاهاشان را برای هم خرج می کردند. گاهی دل او را از یاد می برد. اما دوباره به یاد می آورد او را وقتی نگاهش به آن طرف راه می افتاد. او در آن طرف راه ایستاده بود و دل در این طرف راه، اما پیش هم بودند. دل می گفت:   » در راه عشق مرحله قرب و بُعد نیست. می بینمت عیان و دعا می فرستمت…»

از آن روز که رفت بی خبر نگذاشت دل را. روی شانه های هدهد sms می فرستاد. دل جوابش را می داد. گاهی آن قدر هدهد می آمد و می رفت که جانش بالا می آمد. دل sms  هایش را توی گنجه قدیمی اش نگه می داشت. خاطره می شوند همه ی آن ها.

امروز، یک سال دیگر هم آمد روی سال هایی که او رفته است. اما من می دانم که قصه ی او و دل، قصه ی تکراری آن دو خط موازی نیست که زبانم لال هیچ وقت نرسند به هم. روزی می رسند این دو خط به هم. روزی قطع خواهند کرد هم را. آن روز دیگر می ایستند سر جایشان و جُنب نمی خورند. روزی که…

یاعلی